

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
دوباره دور هم جمع شده بودیم. وقتی به هرکدامشان زنگ زدم و گفتم گلرخ برگشته چند لحظهای سکوت کردند و بعدش آدرس خواستند. مهسا اولینشان بود. دختری با 140 کیلو وزن که حالا که روبرویم نشسته بود دست کم 10 کیلو چاقتر هم شده و صدای خس خس سخت نفس کشیدنش توی گوشم است. دومین نفری که آمد شیوا بود. از آن کولیهایی که با کوله پشتی دور دنیا را مفتی میچرخند. پاچههای شلوارش را تا زده بود و کلاه پشمی سرش کرده بود. آخرین باری که توی جلسه آمده بود مادر شوهرش را با خودش برده بود هیچهایک و خب برخلاف تصورش که یک جایی جایش میگذارد،مادرشوهرش الان در قرقزیستان دارد برای صلح جهانی تا روسیه دوچرخه پا میزند. پشت سرش بیتا آمد. جراح پلاستیک بود. وقتی که نشست، شیشه آب معدنیاش را بالا کشید و گفت جدا شده. همهمان حدس میزدیم این خبر را بدهد چون اصولی پیش نمیرفت و شورش را درمیآورد. مادر شوهرش را مجانی جراحی کرده و آنقدر اینور و آنورش پروتز کاشته که بدبخت تعادل راه رفتن ندارد و فقط میتواند قل بخورد یا نهایتش روی آب بماند. روسریاش را باز کرد و خودش را باد زد و متوجه نگاههایمان شد و گفت:«چیه خب؟! دستم به کم نمیره!» در اتاق باز شد و هانیه هم وارد شد. بی عرضهترین و بی دست و پاترینمان است. هانیه باور دارد مادرشوهرش توی دلش چیزی نیست اما ما مشکوکیم. این حجم از خوبی و لطافت در مادرشوهر مشکوک است. صدای آواز خواندن گلرخ از اتاقش آمد و شیوا گفت «مرحله دوم! بعد از نصب تابلوها» بشکن زدم و گفتم:« ایجاد مالکیت! الان داره اعلام میکنه تو خونه راحته» بیتا چانهاش را خاراند و گفت:«مرحله بعدش چیه؟» در اتاق باز شد هومن با سینی شربت وارد اتاق شد. مهسا جیغی از روی ذوق زدگی زد و گفت:«وای هومن! ای جونم جدید چی اختراع کردی؟» مهسا همیشه عاشق هومن بود. هم قبل از ازدواج من با هومن، هم بعد از ازدواج من با هومن، هم بعد از ازدواج خودش با منصور. میگفت معصومیت هومن از دلش بیرون نمیرود و قبل از ازدواج ما هم به هومن پیشنهاد داده اما هومن مشکل قرینگی دارد. یعنی عادت دارد همه چیز قرینه و هم اندازه باشد و وقتی خودش را کنار مهسا میگذاشته قرینهاش بهم میریخته و قبول نکرده. خودم هم میدانم هومن کلکسیونی از مشکلات است که همه را اسیر خودش میکند. سینی شربت را دورتادور جمع چرخاند و زیر لب چیزی میگفت که درست نمیشنیدم. با سرم اشاره کردم چه میگوید که وسط جمع ایستاد و گفت:« مرحله سومو من بگم؟» مهسا از خنده ریسه رفت و دستش را کوباند به سینهاش و هومن ادامه داد:«مرحله سوم اتاق منه» بیتا بشکن زد و ادامه حرف هومن را گرفت «میره توی اتاقت، کمدتو مرتب میکنه، لباس کثیفاتو میشوره، چندتا یادگاری بچگیتو با عکس خانوادگیتونو میذاره رو میزت»شیوا اجازه گرفت بقیه حرف بیتا را ادامه بدهد و گفت:« غذای مورد علاقهات رو میاره توی تختت و خاطرات بچگیتو زنده میکنه و خسته از اتاقت میاد بیرون میگه طفلی بچهام هومن عین قحطی زدهها افتاد رو غذا!» همگی دست زدیم و صدای جارو برقی از اتاق کار هومن بلند شد. همین نقطه دقیقا مشکل امروزیهایشان است. مادرشوهر مامان من وقتی میدید خانه عروسش کثیف است توی صورت عروسش اخطار میداد شلخته است. خیلی ساده و واضح. اما امروزیها جارو را برمیدارند و با حالتی که دلشان برای تلف شدن پسرشان توی این آشغال دانی سوخته، شبیه مددکاران کودکان بد سرپرست میخواهند پسرشان را از این منجلاب بیرون بکشند. صدای جارو برقی تیزتر شد و شیوا از کیفش کاغذ بزرگی در آورد و چسباند به دیوار. پلان A بود که باید قدم به قدم اجرایش میکردیم. اولین قدمش پیدا کردن مواضع جدید گلرخ بود چون به قول هانیه بی شک برنامههای پنج سال پیش را به روز و جهانی کرده و این چند سال توی امریکا بیکار ننشسته. هومن را از اتاق بیرون کردیم و قدم اول شروع شد…
منبع: مونا زارع| روزنامه بی قانون
کلمات کلیدی: مادرخوانده ، قسمت ششم ، روزنامه بی قانون ، روزنامه ، بی قانون ، مونا زارع ، گلرخ ، مادرشوهر ، کیف ، صدای جارو برقی