فارس ادز

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

 یه داستان صوتی خاص 

(با خوانش خود نویسنده)

از اون داستانها که کلی ذهن تون رو درگیر میکنه
و روزها بهش فکر خواهید کرد

اگر علاقه مند به دریافت رایگان بخشی از داستان هستید از طریق فرم تماس با ما اطلاع رسانی نمایید. 

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

رمان هم نفس - پارت 3

رمان هم نفس - پارت 3

ویرایش: 1395/11/11
نویسنده: chaampol
خاله ام نسبت به ماخیلی پولداربودن ویه خونه ویالیی بزرگ تویکی بهترین مناطق شیرازداشتن
من به خونه خاله ام میگفتم عمارت سنگ سفید یه خونه دوبلکس بزرگ که وسط باغ خونشون قرارداشت وازدوطرف
پنجره داشت روبه حیاط ,پله های مارپیچ کوچیک ازدوطرف به حیاط راه داشت,ازدرحیاط که داخل می شدی یه جاده
سنگ فرش بودتاپله های ورودی عمارت یاسهای وحشی وعقاقی هااین جاده سفیدتاعمارت روپوشنده بود درختهای
بهارنارج جلوه خاصی به حیاط عمارت میداد
خاله یکی ازقشنگ ترین اتاقهای طبقه باالروکه اتاق بزرگ وزیبایی بودتراس کوچیک وقشنگ که بانرده های پیچ
درپیچ به باغ راه داشت واقعابی نظیربوداتاقش
لباسهاموتوی کمدچیدم یه دست بلوزصورتی یقه دموکرات همراه بادامن ماهی سفیدصورتی پوشیدم روسری ساتن
صورتیموسرم کردم
عادت داشتم بایدلباسام ست می بودن
دمپایی بندانگشتی صورتیموپوشیدم
به آرامی ازپله هاپاین رفتم
خاله بااینکه وضع مالی خوبی داشت
اماجزموقع مهمونیاش دیگه وقت کارگروخدمه نداشت وهمه کاراشونوخودشون میکردن
خاله دوتادخترودوتاپسرداشت
امامامان من فقط من ورامین وداشت که رامین خارج ازکشورزندگی میکرد
سحروصبایه جارومبل خودشون برام بازکردن
سحر-چه خوشکل شدی بهاره
لبخنددندون نمایی زدم تانگین روی دندونم بیشترجلوه کنه
امیررضابالباس توخونه ای اومدگفت :بهاره همیشه خوشکله
اماموقع نشستن چشمکی زدوکفت :اماتوباورنکن حاالم نیشتوببنددیدیم نگین دندونتوکوسن مبلوبه طرفش پرت کردم
امیررضادرکل پسرخوب ومهربونی بود
واصالبه ظاهرکسی گیرنمیداد
اماامیرارسالن خیلی روی این چیزاحساس بود...
مامان ایناوقتی رسیدن زنگ زدن واطالع دادن که به سالمتی رسیدن
چندروزی می شدکه خونه خاله بودم
خوشبختانه ازمجسمه ابوالهل خبری نبود
وهنوزازسفربرنگشته بود
همیشه عادت داشتم صبح هادوش بگیرم
بعدازدوش موهای مشکی وپرکالغیموسشوارکشیدم
مجبوری خونه خاله بایدکمی حجابمورعایت میکردم
بلوزیقه خرگوشیموکه مشکی بودودوریقه واستیناش سفید کارشده بود, واستیناش سه ربع بود
بایه شلواردامنی مشکی پوشیدم
دستبندطالسفیدموکه هدیه بابابرای تولدم بود دستم کردم
شال سفیدمشکی روهم ولوروی سرم انداختم
ادکلن ماه تولدم که بوی خاصی میدادروخودم خالی کردم
صندل راحتیامم پام کردم
ازپله ها اروم وتأمینه پاین رفتم
هواخنک بودوبادمالیمی می وزید
اخرای شهریوربود


منبع: کانال تلگرام رمانکده
امتیاز دهی به مقاله



نظرات   (0 نظر)
مرتب سازی بر اساس:

 
ثبت نظر:
شما می توانید درباره رمان هم نفس - پارت 3 نظر دهید یا سوال بپرسید:
نام و نام خانوادگی:
کلمات کلیدی: رمان هم نفس ، پارت 3 ، قسمت سوم ، قسمت سه ، قسمت یکم ، کانال تلگرام رمانکده ، کانال تلگرام ، رمانکده ، کانال ، تلگرام ، رمان ، ماشین ، مسافرت ، آخرین قسمت ، قسمت آخر