فارس ادز

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

 یه داستان صوتی خاص 

(با خوانش خود نویسنده)

از اون داستانها که کلی ذهن تون رو درگیر میکنه
و روزها بهش فکر خواهید کرد

اگر علاقه مند به دریافت رایگان بخشی از داستان هستید از طریق فرم تماس با ما اطلاع رسانی نمایید. 

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

رمان هم نفس - پارت 31

رمان هم نفس - پارت 31

ویرایش: 1395/11/17
نویسنده: chaampol
موقع که خواستن برن تواتاق یواش توگوش سحر گفتم:سحری نری فردا یه بچه بغل مابذاری ,بهتره دورترازهم
بخوابین
سحر-بهاررره
من-جووونم عشقممم نمی تونی باشه فقط یکم شیطونی کنین
دستشو برد باال
باخنده ازش فاصله گرفتم گفتم :زشته پست میدن کنترل کن خودتو
خودشم خنده اش گرفته بود
بعدازرفتن مهمونا هرکس خسته وکوفت رفت تو اتاق خودش لباسامو دراوردم یه لباس خواب نرم وراحت پوشیدم
رفتموپیش صباوگفتم:بیابریم ببینیم این دوتابهم چی میگن
صبا-وای نه بهاره
من-جوون من بیا حال میده فقط یه دیقه
صباگولمو خورد|هاهاها|
رفتیم پشت دراتاق سحر گوشامونو چسبوندیمورو در اماهیچ صدایی نمی اومد
من-أه چرابلند صحبت نمیکنن
صبا-من چی میدونم
دوباره گوشمونو چسبوندیم
یهو صبا گفت :بهاره صدای پا میاد یا خدا امیرارسلانه
اما دیر بود وارسالن مثل شمر باالی سرمون حاضر شد
موهامو پشت گوشم زدم گفتم:وای من حجاب ندارم مام که نامحرمیم
بعدخودمو انداختم تو اتاقمبشکنی برای خودم زدم
قرداده رفتم سمت تختم
خودموپرت کردم روتخت سرم به متکا نرسیده خوابم برد...

فرداصبح چون همه خسته بودیم دیرازخواب پاشدیم
بعدیه دوش عوض کردن لباسام رفتم پاین خاله داشت صبحانه امده میکرد
صبا بادیدنم یه خط ونشون کشید بخاطر دیشب جیم زدم باارسلان تنهاش کذاشته بودم
منم یه چشمک براش زدم
رفتم پیش خاله بهش کمک کردم صبارفت ارسالن وسحر و رامین و بیدارکنه امیررضارفته بود خونه دایی نامزد بازی
امیرارسلان بایه تیشرت سفیدجذب یه شلوارتوخونه ای ادیداس ازپله هااومدپایین موهاش پریشون روپیشونیش ریخته
واقعا بانمک شده بود
سحرورامین خجالتی اومدن پایین|واال منم باشم خجالت میکشم الان ماهمه میدونیم اونادیشب شیطونی کردن خخ|
قرارشد بعدازصبحانه بریم خارج ازشهر ویالی ییالقی امیرارسالن|چه خرشانسه این بشر|
به دایی هاهم زنگ زدیم یکم وسایل برداشتیم من وصبا وخاله شوهرش باماشین ارسالن رفتیم
سحرونامزدجانم باهم قرارشدبیان
ویلای ارسلان تویه منطقه خوش اب وهوا بود یه ویلایی دوبلکس باکلی درخت یه استخرکوچیک
ویلای جمع وجورقشنگی بود
قرارشد مردابساط کباب وتوی حیاط به راه بندازن


منبع: کانال تلگرام رمانکده
امتیاز دهی به مقاله



نظرات   (0 نظر)
مرتب سازی بر اساس:

 
ثبت نظر:
شما می توانید درباره رمان هم نفس - پارت 31 نظر دهید یا سوال بپرسید:
نام و نام خانوادگی:
کلمات کلیدی: رمان هم نفس ، پارت 31 ، قسمت سی و یکم ، قسمت سی و یک ، قسمت یکم ، کانال تلگرام رمانکده ، کانال تلگرام ، رمانکده ، کانال ، تلگرام ، رمان ، ماشین ، مسافرت ، آخرین قسمت ، قسمت آخر