

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
بدون حرفی وارداتاقم شدم سحرم ازدنبالم اومدبازگفت: چیزی شده بهاره
صباهم اومدداخل
سحرازصباپرسیدکه چی شده
منم ناراحت روتخت نشسته بودم
صباهمه چیزوبرای سحرتعریف کرد
سحراومد روتخت کنارم نشست گفت:توببخش بهاره جان امیرارسلان منظوری نداشته عصبی بوده یه چیزی گفته
الهی دورت بگردم
بغضم بازشدواشکم چکید باگریه گفتم:شایدمثل شماباحجاب نباشم یامحرم نامحرم حالیم نباشه اما ابرو سرمه من کی
دوس پسرداشتم کی باهمه هروترکردم که داداشت اینطوری میگه راجب من
سحربغلم کردوقربون صدقه ام رفت وکلی معذرت خواست
تقصیرصباوسحرنبودکه این شپش خان داداششون بود
بعدازرفتن صباوسحر دراز کشیدم وتوسرم دنبال نقشه بودم برای این پسرخاله ازدماغ فیل افتاده
صبح چون جمعه بود دیرازخواب بیدارشدم وسردردوبهانه کردم تاظهرپایین نرفتم
برای ناهاروقتی پایین رفتم دقیق ازشانسم صندلی روبروی ارسلان خالی بود ازمجبوری نشستم
لحظه ای نگاهم کرد بعدسرشو باغذاش گرم کرد
منم محل بهش ندادم
فعلا توفکرنقشه بودم تاحالشوبگیرم
اون روزتا شب خودمو تواتاقم سرگرم کردم به هرچیزی فکرکردم امانتیجه ای نداد بافکروخیال خوابیدم
صبح وقتی رفتم پایین برای صبحانه امیررضاازخاله پرسیدچراارسلان نیست
خاله گفت: طفلی بچه ام دیشب دیرخوابیده والان سرش دردمیکنه
بعدازصبحانه سحرباخاله وخانواده معینی رفتن برای خرید
موقع رفتن.
خاله گفت: دوساعت دیگه امیرارسلان وبیدارکن خاله جون بایدبه جلسه اش برسه
من - باشه خاله خیالت راحت|یه کاری کنم که عمرن به جلسه برسه|
بعدازرفتن خاله صبارفت پیش دوستش کارداشت امیررضاهم رفت شرکت
توحیاط یه چرخی زدم بعدرفتم نزدیک ماشین ارسلان دستی بهش کشیدم
اوخی گوگولی بایدپنچر بشی عسیسم
نشستم زمین یه میخ گرفتم ومحکم فرو کردم به دوتاچراخای ماشین طوری که فهمیده نشه
یه 45 دقیقه دیرترازاون تایمی که خاله گفت رفتم سمت اتاق ارسلان
چندباربه درزدم اماجواب نداد
مجبور ی دست گیره روکشیدم پایین وسرکی توی اتاقش کشیدم
دمر با بالاتنه لخت روتختش خوابیده بود
صداموصاف کردم بعدصداش کردم دیدم بیدارنمیشه
رفتم تو بالاسرش وایستادم صداموکلفت کردم وخیلی بلندگفتم:ارسلانه هاهاها پاشو جلسه ات دیرشد
یهو ترسیدبلندشد نشست
منم که ازخنده پوکیده بودم
یه نگاه به من کرد بعد گفت : تو !تو اتاق من چیکارمیکنی
من- مهم نیستی بیام اتاقت پسر خاله, خاله گفت :جلسه داری بیدارت کنم
بعدراهموسمت درکج کردم
گفت: چرازودتربیدارم نکردی دیرم شده
من- به من چه وظیفه من نبود
دروبستم اومدم بیرون
یه قری پشت دربه کمرم دادم |کجاشودیدی اقا ماشینتم پنچره|
منبع: کانال تلگرام رمانکده
کلمات کلیدی: رمان هم نفس ، پارت 3 ، قسمت بیست و یکم ، قسمت بیست و یک ، قسمت یکم ، کانال تلگرام رمانکده ، کانال تلگرام ، رمانکده ، کانال ، تلگرام ، رمان ، ماشین ، مسافرت ، آخرین قسمت ، قسمت آخر