

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
درسته ساده ام اما مریمم...فصل دوم قسمت هفتاد و سوم
و میخوام سند اون خونه رو به نام خانمی بزنم که سرپرستی 15تا بچه یتیم رو به عهده داره...من میخوام با این کار روح مامانم تو ارامش باشه...به نظرت با اینکار مامانم من رو واسه اون همه ازار و اذیت میبخشه؟
از اینکه سیاوشِ مغرور همچین موضوع مهم و احساسی رو به من میگفت غرق در لذت شدم و گفتم:
-اره ...اصلا چرا فکر میکنید مامانتون شما رو نبخشیده؟خیالتون راحت، مامانتون ذره ای از شما ناراحت نیست اما خب با اینکار دلتون به رضایتش خوش میشه...مطمئنم با این کار دعای خیره کلی بچه روانه زندگیتون میشه...خیلی خوشحالم کردید...تو این چند وقته این بهترین خبری بود که شنیدم!!!
سیاوش لبخندی زد و گفت:
-خودمم خیلی خوشحالم...الان اون خانم به همراه دو تا از خَیر ها به اینجا میان...اونها از نیت من خبر ندارن...فکر میکنن قراره بهشون کمک مالی بدم...
تند تند میوه ها رو تو میوه خوری کریستالی پایه دار چیدم و گفتم:
-میشه خواهش کنم در اتاقتون رو نبندین؟اخه میخوام عکس العمل اون خانم رو وقتی که از اصل ماجرا با خبر میشه رو ببینم!!!
((سیاوش))
تو دلم گفتم||ای جـــــــــــــــــــان...چرا ببندم؟...باشه خانم گل در رو باز میزارم تا عین همیشه کل اتفاقات رو رصد کنی!!!||
با ورود معین به ابدارخونه به صندلی تکیه دادم و گفتم:
-به به...اقای مهندس...کجا بودید؟گوشیتون رو که طبق معمول سایلنت کردید و جواب نمیدید...باید روت یک جی پی اس نصب کنم تا بفهمم کجا میری و از کجا میای!!!
معین روبروم نشست و گفت:
-کجا رو دارم برم؟
جعبه شیرینی رو به سمتش هول دادم و گفتم:
-با دفترخونه هماهنگ کردی ؟
معین محکم به پیشونیش زد و گفت:
-آخ....نــــــــــــــــــــــه...یادم رفت...
چشمهام رو ریز کردم و گفتم:
-چقدر گیجی...اصلا انگار تو هپروتی...
معین زیر چشمی به مریم نگاه کرد و گفت:
-عوارض پیریه...یک قدم تا آلزایمر فاصله دارم!!!
به مریم که مشغول چیدن شیرینی بود نگاه کردم و گفتم:
-مریم ،به نظرت چرا معین انقدر شیش میزنه؟
مریم و معین با تعجب نگاهم کردن و مریم گفت:
-چی بگم؟خب لابد سرشون خیلی شلوغه و نمیتونن همه کارها رو باهم جلو ببرن!!!
معین نگاهش به دهن مریم بود ...لبخندی به مریم زدم و گفتم:
-نــــــــــــــــه...این نمیتونه دلیلیش باشه...من فکر میکنم پای کسی در میونه...پای یک دختــــــــــــــــر!!!
معین دستی تو موهاش برد و از رو صندلی بلند شد...کلافگی معین کلافگی من بود...مریم در جعبه رو بست و چیزی نگفت...اما نگاهش رو به معین سپرد...تو دلم گفتم||این حواس پرتیا نشونه دل دادگیه نه چیز دیگه ای||
به خانم حقی نگاه کردم و گفتم:
-من میخوام این ملک رو به نام شما بزنم تا خیالتون از سقف بالاسر بچه ها راحت باشه...به مریم که خودش رو از رو صندلیش بالا کشیده بود و به حقی نگاه میکرد نگاهی کردم و گفتم:
-این خونه واسه من خیلی با ارزشه...چون از اول در خدمت اقدامات خیرخواهانه بوده و حالا میخوام به شما ببخشمش تا منم سهم اندکی تو خوشی این بچه ها داشته باشم...
حقی فنجون چایش رو به روی میز گذاشت و گفت:
-اقای شریف جدی میگید؟
لبخند محکمی زدم و گفتم:
-بله خانم...من حتی با دفترخونه هماهنگ کردم...
حقی به معین نگاه کرد و گفت:
-اقای سزاوار من فکر کردم شما من رو دعوت کردید که بهم کمک مالی بدید...باورم نمیشه این بچه ها صاحب خونه بشن...
معین که همه حواسش به بیرون از اتاق بود سریع به سمت حقی چرخید و گفت:
-بله...خب پشت تلفن نمیتونستم خبر به این مهمی رو بدم...خوشحالم که خوشحالید...
مریم با ذوق به اتاق خیره شده بود و لحظه ای از ما چشم برنمیداشت...تو دلم گفتم||فضول کوچولو به ارزوت رسیدی؟؟؟||
به معین نگاه کردم و گفتم:
-خوشی امروزمون میدونی با چی تکمیل میشه؟
معین ریموت ماشینش رو زد و گفت:
-فرحزاد...جیگر...قلیون!!!
لبخند کجکی تحویلش دادم و گفتم:
-ساعت نه...همون جای همیشگی منتظرتم!!!
معین دستش رو به روی چشمش گذاشت و سوار ماشینش شد...
ادامه دارد...
منبع: کانال تلگرام داستان کوتاه
کلمات کلیدی: کانال تلگرام داستان کوتاه ، آرزو امانی ، کانال تلگرام ، داستان کوتاه ، درسته ساده ام اما مریمم ، داستان دنباله دار ، داستان سریالی ، رمان پیوسته ، رمان ، داستان عشقی ، رمان عشقی