

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
درسته ساده ام اما مریمم... فصل دوم قسمت نود و دوم
از دور تختی رو به مریم نشون دادم و گفتم:
-به به چه جایی رو گرفتن...دعا دعا میکردم اینجا نصیبمون بشه که دعام گرفت...بفرمایید...
بچه ها به احترام من و مریم رو تخت ها نیم خیز شدن و به مریم تعارف کردن تا بره بالا...
مریم کفشهاش رو در اورد و به کنار پدرام رفت...
سیاوش کنارم نشست و اروم گفت:
-دیر کردی!!!
به ساعتم نگاه کردم و گفتم:
-ترافیک بود!!!
سیاوش ابرویی بالا انداخت و گفت:
-مگه از همت نیومدی؟
میدونستم زرنگ تر از این حرفهاست که پیچیده بشه...ولی خودم رو از تک و تا نینداختم و گفتم:
-چرا...ولی شلوغ بود...
تو دلم گفتم||خب یواش یواش میومدم...الان مشکل کجاست؟دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن است!!!||
جلیلی با همه دست داد و به دختری که کنارش بود اشاره کرد و گفت:
-ایشون مهلا جان هستن...
همه جا به جا شدن تا ||مهــــــــــــــــلا جان||بشینه...
به جلیلی نگاه کردم و گفتم:
-((بسی سختی در این ایام دیدم /دیگر دور زنان را خط کشیدم...))بـــــــــــــــــــه بـــــــــــــــــــــه عجب شعری...سیاوش شاعر این شعر کی بود؟؟؟
سیاوش به زیر خنده زد و گفت:
-شعرش اشناست...از اون شعراست که تو محدودیتها گل میکنه!!!
با حرف سیاوش به زیر خنده زدم ...تو دلم گفتم||دمت گرم...خوشم میاد آن مطلب رو زود میگیری!!!||
پدرام ساکت بود و تو بحثها شرکت نمیکرد...سیاوش اشاره ای بهش کرد ولی پدرام با سر نشون داد که ||چیزی نیست||!!!
از پدرام اون حال و احوال بعید بود...بهش چشمکی زدم و اشاره کردم چی شده؟
پدرام به ساعتش اشاره کرد و اروم گفت:
-دیر کرده!!!
با تعجب گفتم:
-کی؟
اروم لبهاش رو تکان داد و گفت:
-شقایق!!!
تو دلم یک فحش (25+)بارش کردم و ساکت شدم...
به ده دقیقه نکشید که شقایق به همراه یک دختر دیگه اومد...
سیاوش با دیدنشون اروم در گوشم گفت:
-باز نخود تو دهنت خیس نخورد؟
اخم کردم و گفتم:
-من؟من که صدبار گفتم از این دختره خوشم نمیاد...از حبه انگور بپرس که گل از گلش شکفته!!!
دوباره همه جا به جا شدن که خانم دیزاینر به همراه رفیقش جا خوش کنن!!!
نگاهم بین شقایق و پدرام در چرخش بود...تو دلم گفتم||این دوتا رو کجای دلم بزارم؟؟؟||
جلیلی تو فنجون مهلا نبات گذاشت و گفت:
-بخور عزیزم تا گرم بشی...
نگاهی به جایگاهم کردم و به سیاوش گفتم:
-چقدر جای من ضایعست...از هر طرف نجوای عاشقانه میشنوم، منم که چشم و گوش بسته، ببین چی میشه؟؟؟
سیاوش لبهاش رو جمع و جور کرد تا نخنده...
طفلی مریم کنج تخت پاهاش رو تو شکمش جمع کرده بود و به حرف همه گوش میداد...حس میکردم سردشه...چون نوک بینیش قرمز شده بود...تو دلم گفتم||گور بابای سوژه شدن ...امشب همه سوژه خدایی هستن بزار منم باشم!!!||
کتم رو در اوردم و به سمت مریم گرفتم...همه ساکت شدن و به ما نگاه کردن...خیلی جدی به مریم گفتم:
-سرده...مانتوتم نازکه این رو بنداز رو پاهات...
مریم کت رو گرفت و به روی پاهاش انداخت...تو دلم گفتم||قربونت برم ...سردت بود؟؟؟ببین چقدر بفکرتم...من رو ببین خانم گل...ببین !!!||
کریمی لبخندی به مریم زد و گفت:
-مریم تو هم عین صبا حرف گوش کنی...دختر حرف گوش کن نعمته...
مریم سر به زیر شد و گفت:
-خدا صبا خانم رو بیامرزه...
جلیلی شکلاتی واسه مهلا باز کرد و اروم در گوشش گفت:
-سهم شکلات منم واسه تو ...
تو دلم گفتم||قیافش رو...شیطونه میگه حرف زن اولش رو وسط بکشم و گند بزنم تو فضای شاعرانشون!!!||
سیاوش اروم در گوشم گفت:
-چقدر این دختره زر میزنه...چرا خفه نمیشه...قیافه ها رو نگاه کن...همه فهمیدن داره خالی میبنده!!!||
به دوست شقایق نگاه کردم و اروم به سیاوش گفتم:
-اون رو ولش کن...جلیلی رو بچسب که داره یکریز به خیک این دختره چای میبنده...به جون سیا من جای مهلا جیشم گرفت!!!
سیاوش قهقهه ای زد و فوری جلو دهنش رو گرفت...مریم نگاهی به من کرد و لبخند زد...چون میدونست خنده بلند سیاوش تقصیره منه...
سفارشات پای من بود...چون لبه تخت نشسته بودم و کفش به پا داشتم...
مرتبا سفارش چای و شیرینی و کیک و شکلات میدادم تا قند خون مهمونها از سرما و خالی بندیای دوست شقایق نیفته...
شقایق تو لک بود...نگاههای گاه و بیگاهش به سیاوش از نگاه تیزبینانه من پنهون نمیموند...
ادامه دارد...
منبع: کانال تلگرام داستان کوتاه - به قلم: آرزو امانی
کلمات کلیدی: کانال تلگرام داستان کوتاه ، آرزو امانی ، کانال تلگرام ، داستان کوتاه ، درسته ساده ام اما مریمم ، داستان دنباله دار ، داستان سریالی ، رمان پیوسته ، رمان ، داستان عشقی ، رمان عشقی