

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
لطفا از کپی و درج رمان آرنوشا در سایتها ، کانالهای تلگرامی و سایر فضاهای مجازی خوددرای نمایید .
در صورت تمایل، لینک
http://www.fars-ads.com/sellerlink.aspx?user_name=boors2014&k=N
را که همه مقالات را شامل می شود در اینترنت تبلیغ کنید.
رمان آرنوشا به قلم خانم Mahyan در حال نوشتن هست که با کسب اجازه از ایشان در این سایت در حال انتشار است . این رمان ژانری عاشقانه هیجانی دارد .
قسمت ششم:
از ماشین پیاده شدیم و همراه بقیه دنبال پارسا و پریسا رفتیم به سمت جایی که قرار بود اتراق کنیم...نزدیک نیم ساعت پیاده روی لابه لای درختا رسیدیم به یه رودخونه ی زلال و قشنگ که از همون جا هم مشخص بود اب سردی داره...یه درخت از کنارش شکسته شده بود و مثل یه پل از این سر تا اون سرش رفته بود...همه ی بچه ها با هیجان و احتیاط از روی تنه درخت رد شدن...منم میخواستم برم که ارش دستم رو گرفت و گفت
بزار با هم بریم که نیوفتی
سری تکون دادم و منتظر شدم تا کوروشم بره بعد ارش دستم رو گرفت و ما هم اروم اروم رد شدیم و رسیدیم به اون ور رود خونه و پارسا رو به همه گفت:
همین جا بساط و پهن کنیم یا بریم جلو تر؟؟؟
همه گفتن خسته ان بنابراین همون جا بساط و پهن کردیم و نشستیم...بعد از ده دقیقه یه رب که نشسته بودیم و حرف میزدیم و میخندیدیم نیاز بلند شد و رو به ما دخترا گفت:
دخترا میاید یکم این دور و ور قدم بزنیم؟؟
زهرا که خودشو بیشتر به علی رضا چسبوند و با لحن لوسی گفت:
من که میخوام پیش شوور جونم بشینم
نیاز پشت چشمی نازک کرد و یه"شوهر ذلیل"هم زیر لب گفت که همه زدن زیر خنده و نیاز رو به من گفت
تو نمیای ارنوشا جون؟؟؟
سری تکون دادم و از جام بلند شدم که پریسا هم از جاش بلند شد و همه با هم راه افتادیم و موازی با رودخونه شروع کردیم به قدم زدن...یکم که تو سکوت راه رفتیم نیاز رو به من گفت
ارنوشا جون چند سالته؟؟
لبخندی زدم و گفتم
-۲۲سالمه
با تعجب گفت:
واقعا؟اصلا بهت نمیخوره...خیلی بچه میزنی
لبخندم بزرگ تر شد و سری تکون دادم که پریسا گفت
چی خوندی؟؟
-نقاشی خوندم و جداگونه تکواندو حرفه ای کار کردم
نیاز با هیجان گفت
واقعا نقاشی خوندی؟؟میشه بعدا کاراتو ببینم؟
با لبخند سری تکون دادم که پریسا هم گفت
میشه یه نقاشی از منم بکشی؟؟
این دفعه خندیدم و گفتم
-حتما...چرا که نه
پریسا با ذوق تشکر کرد و یکم دیگه حرف زدیم و بیشتر اشنا شدیم بعدم دیگه برگشتیم پیش بقیه که دیدیم مردا دارن بساط جوجه رو اماده میکنن ما هم نشستیم و بازم حرف زدیم...
********
با کمک هم دیگه وسایلو جمع کردیم و توی ماشینا گذاشتیم و کم کم راه افتادیم سمت تهران...توی ماشین هم کلی خندیدیم و شوخی کردیم تا به تهران رسیدیم...به اصرار آرش همون جایی که سوار شدیم پیاده شدیم و خودمون راه افتادیم سمت خونه
آرش:خوش گذشت بهت؟
بهش نزدیک تر شدم و دستشو گرفتم و با لبخند سری تکون دادم که پیر زنی که از کنارمون رد میشدبا اخم نگام کرد و زیر لب از بی حیایی جوونا شکایت کرد...منو آرش یه نگاه بهم کردیم و بی صدا خندیدیم...بعد از این که به خونه رسیدیم سریع لباسام رو عوض کردم و یه بسته مرغ از توی فریزر در اوردم و گذاشتم تا آب بشه و خودم رفتم سر وقت نقاشی هام که تا دو ماه دیگه تمومشون کنم...بعد از این که غذا رو درست کردم آرش رو هم صدا کردم تا بیاد و با هم شام بخوریم...شام توی سکوت خورده شد و بعدشم آرش زود رفت بخوابه که تا فردا خستگیش در بره و بتونه بره سر کار...منم بعد از جمع کردن سفره رفتم توی اتاقم و دوباره روپوش و روسری مخصوصم رو پوشیدم و نشستم پای نقاشیام تا ساعت ۲:۲۰ با دیدن ساعت اه از نهادم بلند شد و فقط روپوش و روسریم رو در اوردم و خودمو روی تخت انداختم و بدون فوت وقت خوابم برد...سریع آماده شدم و راه افتادم سمت ایستگاه اتوبوس تا دیگه بیشتر از این دیر نکنم...خودمو انداختم توی اتوبوس روی یکی از صندلیا نشستم...از آخرین اتوبوس پیاده شدم و با بیشترین سرعت راه رفتن رفتم سمت ویلای تهرانی ها...صبح خواب موندم و دیر رفتم باشگاه برای همینم تا برگردم خونه و دوش بگیرم غذا بخورم و دوباره بیام این جا دیر شد...وقتی رسیدم دم در نفس راحتی کشیدم و بعد از نگاه کردن به ساعت با خودم گفتم حالا ۱۵ دقیقه تاخیر که اشکال چندانی نداره...بعد از این که در باز شد و وارد شدم نشستم روی مبل ها و منتظر اومدن کتی شدم و اونم بعد از چند دقیقه مثل همیشه شیک و پرغرور وارد سالن شد...از جام بلند شدم و باهاش دست دادم و در جواب"سلام خوبی؟" که گفت گفتم
-سلام خیلی ممنون شما خوبین؟
با لبخند جوابمو داد که منم با کمی خجالت گفتم
-شرمنده من یکم دیر رسیدم...حالا اگه اشکالی نداره من زود تر برم پیش کیانا!
سری تکون داد و با لبخندی مهربون گفت
اشکالی نداره عزیزم پیش میاد...آره بهتره زود تر شروع کنید
با اجازه ای گفتم و از جام بلند شدم و رفتم سمت همون اتاقی که توش تکواندو کار میکردیم...وارد شدم و لباسام رو عوض کردم و موهام رو بالای سرم جمع کردم که کیانا هم آماده وارد اتاق شد و با اخم ایستاد جلوم...اخم کمرنگی روی صورتم ایجاد شد و با جدیت گفتم
-شروع کن به درجا زدن
و خودمم با کیانا شروع کردم به درجا زدن...با خستگی و کلافگی دوباره بهش گفتم
-عزیزم ببین...باید دستت رو این جوری بگیری
با لجبازی و غدی گفت
نمیخوام...میخوام دستم رو این جوری بگیرم
اخمی کردم و گفتم
-خب این جوری دستت آسیب میبینه...باید اون جوری دستت رو بگیری وگرنه مجبورت میکنم ۵۰ دور دور اتاق بدوی!!
اخمی کرد و صداش رو برد بالا:
تو نمیتونی به من دستور بدی...به تو ربطی نداره...هر کاری دلم بخواد میکنم
با عصبانیت گفتم
-خیله خب...شروع کن به دویدن...تا ۵۰ دورو کامل نزدی حق نداری وایسی!!!
با حرص اومد سمتم و جیغ زد:
به...تو...ربطی...ندارههههههه!
و به دنبال این حرفش منو محکم هل داد به عقب و این کارش هم زمان شد با باز شدن در اتاق...چون که انتظار این حرکت رو نداشتم افتادم روی زمین و با تعجب زل زدم به کیانا که صدای مردونه ای شوکم کرد
...:کیانا...معذرت خواهی کن
کیانا با تخسی به پشت سرم نگاه کرد و جواب داد
نچ...نمیخوام
با تعجب برگشتم به عقب و به مردی نگاه کردم که با اخم و جدیت زل زده بود به کیانا
مرد:یا معذرت خواهی میکنی...یا توی خونه حبس میشی!!!
با تعجب از جام بلند شدم و سریع خواستم اوضاع رو درست کنم
-تقصیر من بود...لطفا کیانا رو...
با جدیت نگاهم کرد و گفت:
لطفا شما دخالت نکنید
با شوک سرم رو انداختم پایین که صدای هول شده ی کتی رو شنیدم
چی شده داداش؟؟؟
اون مرد نگاهش رو از من گرفت و من نا محسوس نفسم رو دادم بیرون...رو به کتایون گفت
کیانا از الان تا هفته ی دیگه حق بیرون اومدن از اتاقش رو نداره!!!
کیانا با حرص و چشمای پر اشک از اتاق رفت بیرون دوید سمت اتاق خودش...کتی که از جواب دادن برادرش نا امید شده بود رو به من گفت:
چی شده آرنوشا جان؟
با ناراحتی گفتم
-چیز خاصی نشده...تروخدا کیانا رو تو اتاقش زندانی نکنید
بابای کیانا ابرویی بالا انداخت و با لحن سردش گفت
لطفا توی تربیت بچه ی من دخالت نکنید!
کتی سریع دستش رو گذاشت روی بازوی داداشش و با ناراحتی و شرمندگی زل زد به من...سرم رو انداختم پایین و هیچی نگفتم که از اتاق خارج شد و منو کتی موندیم توی اتاق...آروم رفتم سمت لباسام و خواستم لباسم رو در بیارم که کتایون با ترس اومد سمتم و لباس رو از دستم گرفت و گفت
کتی:چرا لباس عوض میکنی؟میخوای بری؟؟باور کن داداشم منظوری نداشت فقط از دست کیانا عصبانی شده بود
با لبخند رو بهش گفتم
-من که نگفتم میخوام برم...فقط میخوام لباسم رو عوض کنم تا بیام و نقاشی کار کنیم!
با خوشحالی خندید و مانتو رو بدون حرف بهم داد و از اتاق خارج شد...
.
ادامه دارد...
منبع: https://www.instagram.com/avayyeshgh/
کلمات کلیدی: داستان ، رمان ، داستان عاشقانه ، رمان عاشقانه ، ژانر ، عاشقانه و هیجانی ، پایان خوش ، رمان آرنوشا ، نویسنده رمان ، مهیان ، mahyan